ابتدایی که بودم، باید ساعت ۹ می‌خوابیدم. تا جایی که یادمه، به ظاهر کاملا این قانون رو رعایت می‌کردم. اما فقط به ظاهر». معمولا می‌رفتم توی تختم و پتو می‌کشیدم روی سرم و با هر چیزی که ذره‌ای نور از خودش ساطع می‌کرد، کتاب می‌خوندم. گاهی چراغ مطالعه رو به برق می‌زدم و از ترس این که چسبیدنش به پتو باعث آتیش‌سوزی بشه، با کلی سختی پتو رو بالاتر نگه می‌داشتم. گاهی هم چراغ قوه‌م باتری داشت و می‌تونستم ازش استفاده کنم. اما اینا تازه آخر امکاناتم بود. وقتی که این ها نبود، مثلا لامپ چراغ‌ مطالعه می‌سوخت یا باتری چراغ‌قوه تموم می‌شد، از یه جاکلیدی یا سات رومیزیم که چراغ داشت استفاده می‌کردم یا خودکاری که با فشار دادن نوکش یه چراغ تهش روشن می‌شد. بله، نوکش رو به دستم فشار می‌دادم تا چراغش روشن بمونه. یادمه که حتی یه جاکلیدی شب‌رنگ داشتم که با اون هم کتاب خوندم! هر چند که فقط چند دقیقه به اندازه‌ی کافی نور داشت!
سال دوم دبستان که بودم، بابا یه مجموعه کتاب ۱۰ جلدی قصه‌های شب» از انتشارات بنفشه برام خریده‌بود و مدتی پمشغول خوندن اون‌ها بودم. یه شب قبل از خواب، جلد ۴ این مجموعه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. یکی دو تا از داستان‌ها رو خوندم و رسیدم به یه داستان ۳،۴ صفحه‌ای. داستان پیرزنی بود که پسرهاش رو از دست داده‌بود و خیلی از خدا گله داشت به خاطر این موضوع. یه شب پیرزن خوابش نمی‌بره و آخر شب از خونه می‌زنه بیرون و می‌رسه به یه جایی که صندلی چیدن و پر از آدمه و البته آدم‌ها کمی رنگ‌پریده هستن. تعجب می‌کنه از این که نصف شب چنین تجمعی هست و می‌شینه رو یکی از صندلی‌ها تا ببینه چه خبره. چند دقیقه بعد، مردی که به یه چرخ بزرگ بسته‌شده بوده رو میارن بین جمعیت و همه دلشون براش می‌سوزه و بعد می‌فهمن خلافکار بوده و این مجازاتشه. پیرزن دقت می‌کنه و می‌بینه که اون مرد یکی از پسراشه. اتفاقات مشابه با چند نفر دیگه تکرار میشه و آخر پیرزن از یکی می‌پرسه که قضیه چیه؟ اینا چرا این‌جوری هستن؟ پسرهای من که مردن و . و یه نفر براش توضیح میده که اینا آینده‌ی پسرای تو بود. اگه زنده می‌موندن، هیچ کوم سرنوشت خوبی نداشتن. خدا خواست اونا زودتر بمیرن اما در عوض وقتی از دنیا رفتن آدم‌های خوبی بودن. پیرزن هم قانع می‌شد و آخرش هم می‌فهمید همه‌ی افرادی که توی اون تجمع بودن روح بودن.(درست یادم نیست ولی شاید همون موقع خودش هم مرده بوده!)
بله! من این داستان رو در ۸ سالگی، توی اتاق کاملا تاریک و قبل از خواب خوندم و هنوز نمی‌تونم بفهمم فلسفه‌ی وجود اون داستان، توی اون کتاب که مناسب سن دبستانی‌ها هم بود، چی بود! من چرا باید تو اون سن این‌جوری با مفهوم حکمت خدا آشنا می‌شدم واقعا؟:)) تازه اون مجموعه کتاب همه‌ی داستان‌هاش کاملا گوگولی و مناسب سن من بود و خب دیگه اصلا نمی‌شد انتظار داشت چنین چیزی بین‌شون باشه.
حالا از یه طرف وحشت کل وجودم رو گرفته‌بود و از ظرف دیگه می‌ترسیدم برم تو هال و مامان و بابام به خاطر بیدار بودنم دعوام کنن! ولی آخر دلم رو زدم به دریا و رفتم تو هال و نشستم بغل مامانم یه کم گریه کردم و توضیح دادم چی شده.
دعوام نکردن، ولی بهم گفتن که وقتی حرف گوش نمیدم و به موقع نمی‌خوابم و میرم کتاب می‌خونم این‌جوری هم میشه دیگه!و من باید عبرت بگیرم و شبا واقعا بخوابم!
روز بعد، یا می‌خواستم به مامانم نشون بدم اون داستان چی بوده یا خودم می‌خواستم دوباره ببینمش. برای همین کتاب رو باز کردم و شروع کرم به گشتن توی فهرست. کلا ۱۰ تا داستان بیشتر نبود. اسم هیچ کدوم از داستان‌هایی که تو فهرست نوشته شده‌بود، به اون داستان ربط نداشت.  برای همین طبق فهرست صفحه‌ها رو باز کردم و رفتم جلو تا اول هر داستان رو ببینم و اون داستان رو پیدا کنم. اما باز هم خبری نبود ازش! اونجا بود که یه بار دیگه وحشت کردم!
این بار شروع کردم صفحه به صفحه پیش فتن و آخر سر داستانه رو پیدا کردم. یک بار دیگه فهرست رو چک کردم و فهمیدم این داستان تو فهرست کتاب نیست و احتمالا جا افتاده ولی تا مدت‌ها فکرم درگیر این بود که چرا؟! چرا این داستان؟ چرا فقط» همین داستان بین ۱۰ جلد که هر کدوم ۱۰ تا داستان گوگولی غیر وحشتناک داشتن؟! و حالا هم دارم فکر می‌کنم این دیگه چه اتفاق مریضی بود واقعا؟!
بعد از اون اتفاق تا چند شب کتاب نخوندم، اما بعد از چند شب دوباره روز از نو، روزی از نو!

+ اینم کتابه! روش هم نوشته برای دبستانی‌ها! :


قصه‌های شب ۴!

مثل دنی تو بچه‌های کوه آلپ مثلا!

رو ,یه ,داستان ,اون ,هم ,کتاب ,کردم و ,بود که ,اون داستان ,داستان رو ,به یه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه آموزشی دین و زندگی استعدادهای درخشان کهگیلویه (دهدشت)97-96 کیمیا pinfile یادگیری الکترونیک (E-Learning) انجمن علمی انستیتو مهندسی نفت دانشگاه تهران Lotus FLower شلمین دانلود تولید و فروش انواع زئولیت خرید اینترنتی